حسمو نسبت به اینجا از دست دادم تا حدی که دفتر و خودکار برداشتم مثل قبلا توی همون بنویسم واسه ی خودم
اما نتونستم و دوباره برگشتم همینجا...
این چند وقت خیلی سرمون شلوغ بود
هرروز با همسر مغازه بودیم تا حدودادی ١٢شب
شبا ساعت ٢میخوابیدم و صبحا ٧بیدار میشدم
خیلی اذیت میشدم ولی خب تموم شد دیگه
از امروز نرفتم مغازه
کنارمون دوتا شاگردم داشتیم
یکی خواهرزاده همسر و اون یکی پسر دوستش
ماجراهای ما با این دوتام تمومی نداشت
یه جفت پت و مت که بعضی وقتا دل درد میشدیم از خنده از دست گیج بازیاشون
خواهرزاده همسر که رسما کارشناسی میکرد و فقط گند میزد
حتی همسر که وسایل مشتری رو جمع میزد کنارش می ایستاد و هر قیمتو توی ماشین حساب میزد میگفت مطمئنی؟ این نبود قیمتشا:/
مثلا مشتری کارتشو میداد دستش که کارت بکشه و چون بلد نبود میداد دست من کارت بکشم ازش میپرسیدم رمزش چنده؟ میگفت ٢٦٩٢ و من کارت میکشیدم میدیدم اشتباهه
از خود مرده میپرسیدم رمزتون چنده
آقاهه میگفت ٣٦٥٢ :/
به خواهرزاده همسر میگفتم چرا درست نمیگی ؟
اینم نه میذاشت نه برمیداشت از خود مرده میپرسید آقا مطمئنی؟ رمزتون ٢٦٩٢بودا
اونجا بود که دیگه مغازه میترکید از خنده
کلاس شیشمه و کلا تو دنیای خودشه
میفرستادیمش بره جامدادی نشون بده به مشتری
اولین جامدادی رو که برمیداشت میرفت تو رویاهاش اصلا انگار رو زمین وجود نداره
مشتری ازون ور جر میده جغد...
ما را در سایت جغد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 0sedayesokoot0013 بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:31